دست گیرم بکنای دوست که عاشق نشوم
امشب بیا که تشنه یک هم نشینی امآقای بیچاره تقریبا سه ساعت بود داشت فکر میکرد ، مجموع اتفاقات رخ داده در شش سال گذشته را میتوانست به ترتیب مرور کند و قادر بود فرآیند رخداد هر اتفاق را بفهمد به غیر از آخرین اتفاق و در آخر نتیجهای که گرفت این بود : همه اعضای گروه انتصابات به او دروغ گفته بوده اند و از اول قرار نبود آن چیزی بشود که در بیان و وعده و قسم آنها بود . بیچاره مثلی داشت که میگفت ممکن است آدم سادهای باشم ولی آدم احمقی نیستم . یاد ماجرایی افتاد : آقای الف با آقای ب مذاکره کرده بودند و آقای ب قسم شرف خورده بود فردا صبح روی آن صندلی و پشت آن میز نخواهد نشست ( با بازی زبانی قول دروغ داده بود که از آن مقام استعفا دهد و از فردا قید آن را بزند ) ولی اتفاقی که افتاده بود : دستور داده بود میز و صندلی جدید برای اتاق ریاستش بیاورند و بعد از ظهر به سرکارش رفته بود .
کلاسهای هفته آخرمهردهم تجربیدوستی تعریف میکرد :
سلامت معنوي: روز سه شنبه، بيست و دوم مهرماه 1399چه چارهای بکنم دلم سخت دلتنگ است
( فروغ جان ) بی واهمه دوستت دارم بهارم🌱💜دوستی تعریف میکرد :
آه سر و صدای صبح شنبههمیگویم و گفته ام بارها
آه سر و صدای صبح شنبهاعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيم
شعری از نویسنده تفسیر المیزان علامه طباطبائیجمله بالا را آشنایی در جمعی خصوصی حدودا ده سال قبل گفت . از آن موقع هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر مخالف آن میشوم .
آخر جمعه ذهرشو ریختاول صبح از خواب پا شد اما چه پا شدنی ، چشمها قرمز ، صورت پف کرده ، بدن خسته . علت خوب معلوم است بیدار بودن تا نصف شب . چای شیرین را طبق عادت کودکیش زیاد شیرین کرد گذاشت خنک شد و یک مرتبه هورت کشید . از حمام که درآمد پف صورتش خوابیده بود و چشمهاش جان تازه گرفته بود . دوست داشت بخوابد ولی جبر روزگار میگفت اگر دیر به اداره بررسی جهنم را جلوی چشمانت خواهی دید . خوب خدا را شکر با وجود اینکه دو سه دقیقه دیر کرده بود ولی از رئیس خبری نبود . دوباره دست و صورتش را شست . میزش را با الکل ضدعفونی کرد و دوباره دستش را شست و نشست پشت میز کارش . به ساعت که نگاه کرد دید کلا ده دقیقه گذشته خوشحال شد آنقدر کار داشت که یک دقیقه هم برایش غنیمت بود . محاسبه ، یادداشت ، تهیه گزارش ، تشکیل پرونده ، ثبت سیستمی، هزینهها و ... اولین پرونده تمام شد . ساعت چهار بالاخره توانست کارهاش را جمع کند . از صبح به غیر از دو لیوان آب چیز دیگری نخورده بود . خیلی سریع رانتدگی کرد و زود به خانه رسید البته صرفنظر از اینکه دو بار تا مرز تصادف رفت ولی رانندههای روبرویی مهارت بالایی داشتند و فقط چتد تا فحش و چند بوق شنیده بود . شام و نهار را یکی کرد " تن ماهی " ، مطئنم انتظار ندارید آن را جوشانده باشد که مبادا سم نمی دانم چی چی نکشتش .به گوشیش نگاه کرد مثل اکثر اوقات به غیر از ایرانسل و همراه اول از هیچ کس پیامک نداشت . تماس هم نداشت . یاد کودکیش افتاد . آن زمان وام گرفتن از بانک کار حضرت فیل بود و بیشتر آدمها از نزول خورها پول میگرفتند یادش میآمد در کودکی شاهد بوده چند نفر آدم قلچماق به منزل همسایه شان ریخته بودند و داشتند وسائل خانه اش را پرت میکردند در کوچه ، دعوایی بود آبرو بر با فحشهای رکیک و چوب و چماق کشی ... البته مدتی گذشت تا بفهمد آنها نزول خور بوده اند . با خودش فکر کرد چرا آن موقع اینجوری بود چرا کسی جرات میانجیگری نداشت چرا به پلیس خبر ندادند چرا....و یک عالمه چرای دیگر که با اسمهای عحیب عجین بودند : اوزون حسن ، ممد قارقار ، داود مرغی ، اکبر بیج و ... . خدا را شکر کرد بزرگ شده و آن دوره تمام شده است حتی دوست نداشت لحظهای به گذشته اش برگردد . پس چرا افسرده بود خودش هم نمیدانست دو تا قرص خواب خورد تا خوابش ببرد . صبح که از خواب بیدار شد خوشحال بود .
راه اندازی دانشگاه فرهنگیان در شهرستان مرند باید تسریع شودقانون اعداد واقعا بزرگ :
کسی که نمی دانست خوشبخت استتعداد صفحات : 0