loading...

ماجرای آقای بیچاره

داستان های کوتاه که شاید با هم ارتباط داشته باشند . ولی کاملا جالب هستند

بازدید : 307
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 0:37

زمستان ۲۵ سال قبل بود برف شدیدی می‌بارید و باد آن را به صورتت می‌زد هوا خیلی سرد بود داشتم بر می‌گشتم خانه، ساعت حوالی ۱۰ شب ، دیگر طاقت سرما را نداشتم پس شروع کردم به دویدن تا زودتر به خانه برسم بعد از یک ربع رسیدم سر کوچه ، خسته نشده بودم ، خیس عرق نفس نفس می‌زدم و بعدش سرفه ام شروع شد . جوانی بودم عاشق کتاب ، عادت کرده بودم هر روز عصر نزدیک دو ساعت بدوم . به علت کار و درس و بحث و سایر مشغله‌ها امکان ورزش منظم را نداشتم در عوض بعد از ظهر‌ها از ساعت ۳ تا ساعت ۸ وقتم را آزاد می‌کردم و ورزشم شروع می‌شد . به خانه که رسیدم چایی خوردم ، دوش گرفتم سرفه ام خوب شد . فکری به ذهنم رسید : من اولین بار نبود در زمستان زیر برف و در سرما می‌دویدم زیاد هم ندویده بودم پس چرا سرفه ام گرفت ؛ نتیحه‌‌‌ای که گرفتم توانایی بدنم نسبت به سال قبل کمتر شده . از کودکی سرما را دوست داشتم . بر خلاف اصرار مادرم هیچ وقت نه کلاه استفاده می‌کردم نه دستکش و نه شال گردن . هر چه بیشتر سردم می‌شد لذت بیشتری می‌بردم ... ‌ . از پنجره بیرون دیده می‌شد شب بود ولی سفید ‌ و از جای گرم و نرمم سوز و باد و کوران بیرون کاملا احساس می‌شد . زمستان را دوست داشتم .

گرانولاي قهوه ايه جذاب
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی